حس یک زندانی را دارم. زندانی که هیچ راه فراری ندارد. اطرافم را انرژی منفی و همهمه و بی تفاوتی نسبت به آنچه میخواهم پر کرده و من کنترلی روی هیچ کدامشان ندارم. اما باید روی خودم کنترل داشته باشم.
برنامه ام از دستم خارج شده و با برنامه ی مشاورم نمی توانم کنار بیایم. از من میخواهد یک روز در میان آزمون عمومی بدهم و این در حالی است که من هنوز در ادبیات ها و زبان فارسی کلی مشکل دارم. منطق و فلسفه را جمع نکرده ام. آمار و را نصفه خوانده ام و از ریاضی اول هم یک بخش را جا مانده ام.
در کنارش سر کار اصلاح رده برای رف خوانی را شروع کرده ایم. و تغییر شیفت ماهانه هم مشکلی شده افزون بر مشکلات دیگر.
در هر حال باید برنامه ی جدیدی بنویسم اما سرگردانم. دلم نمیخواهد به گزینه دو برگردم ولی از آن طرف کتابها را هنوز تمام نکرده ایم و نمیتوانم ولش کنم. این هفته آزمون است و من هیچ کاری برای آزمون انجام نداده ام.
در یک کلام دست و پایم را گم کرده ام.
اوضاع بدی است.
درباره این سایت