اعتماد کردن به او این بار از خودم و تواناییهایم جداست و فقط به لطف و مهربانیش ربط دارد.
اینچنین نگاهی ایمانی خالص می طلبد. چطور میتوان اعتماد کرد اما باور نداشت!؟ و باور با تردید ناسازگار است. اگر گاهی به کوچکی خودم نگاه میکنم و بزرگی خواسته ام دلم را می لرزاند دلیلی ندارد که بزرگی او را دست کم بگیرم! او همانی است که به هر چه بگوید بشو می شود.
انچه من از تسلطم بر درسها میبینم همین است. خب یعنی وضعم بد نیست و شاید خوب باشد اما بعید میدانم این شرایط من را به نتیجه ی دلخواهم برساند. مگر اینکه فکر کنم خدایی هست که برایم مسیر دیگری باز خواهد کرد و بیشتر از این اراده و خواستنم را به آزمایش نخواهد گذاشت.
که اگر هم چنین باشد با وجود از سر گذراندن لحظه هایی که با تمام وجود رنجش را احساس کرده ام و شاید برای آن لحظه ها از خودم پرسیده ام به چه قیمت اما حالا همین حالا که هنوز دو ماه پرکار دیگر در پیش دارم با اطمینان میدانم که اگر قرار باشد یک بار دیگر خواستنم به محک گذاشته شود دوباره خواهم خواست.
اکثرشان بی خیالن و بینشان تنها زنی را میبینم که با وجود دختربچه ی مدرسه ایش سودای دکتر شدن در سر دارد. امروز سردرد امانش را بریده بود و مسکن هم کاری برایش نمیکرد. بقیه همه آدم هایی هستند که زمان و مکان سرشان نمی شود. گاهی تحملشان سخت می شود.
خب
هوس کرده ام یک هنسفری بگیرم اما پولش را ندارم. اداره هم که هدیه ی نیمه شعبان و مبعث را دلش نخواست بدهد. خب هدیه است. زوری که نیست. البته الان دیگر زمان فیلم دیدن نیست ولی گاهی به جای حرف زدن با همکارها و اعضای ول معطلمان میشود گاهی از زمانهای پرت کاری استفاده کرد و از مباحثی که خیلی ضعیفم مثل زبان فارسی فیلم آنوزشی دید!
مجلس تصویب کرده بود با توجه به تورم وحشتناک موجود ابتدای سال و قبل از احکام جدید به هر کارمندی که حقوق اش از مبلغ مشخصی پایین تر باشد 400 هزار تومان اضافه کنند. تقریبا اکثر اداره ها این کار را با کمی تاخیر در پرداخت حقوق فروردین عملی کردند به جز سازمان ما که به همان میزان که سرمایه گذاری فرهنگی در کشورمان بی ارزش است وضعیت مالی ما هم خراب است.
اما من تنها هستم و بچه ای ندارم که زبان نفهمد یا خودم آنقدر حالی ام می شود که به هوای جیبم هوا در سر بپرورانم و مادر هم در تهیه ی اقلام ضروری خوراکی کوتاهی نمیکند و هوای مجردنشینان به اصطلاح مستقل اش را دارد.
الان احتمالا با این فشارهای مالی که این روزها بر مردم می رود باید خدا را شکر کنم که از وضع ام راضی ام.
ساعت نه و نیم شب است. در حیاط پشتی نشسته ام. نسیم خنک و فرح بخشی می وزد. لامپ بزرگ و کم مصرف سیاری به پنجره بسته ام و پشه ها دورش جشن گرفته اند. جامعه شناسی مقابلم منتظر است. و ساعت کوچک رومیزی و عقربه ی عجولش قلبم را به تپش وامی دارد.
اگر فقط یک بار دیگر تمام درسهایم را مرور کنم و دو هفته تست بزنم همه چیز برای رسیدن به هدف آماده می شود. الان هر درسی را که میخوانم تثبیت می شود و دیگر گیر و مشکلات عذاب آور ندارم. از آنها که پاسخشان کلی جستجو و انرژی از من میگرفت. الان فقط کافیست یک بار بخوانم و تست بزنم.
تا چشم باز کنم پنجشنبه ی آزمون را شب کرده ام.
و دلم گواهی میدهد آن شب شب آرام و پرامیدی خواهد بود.
حاصل خیلی کاربردی و دقیق از کار درآمد. امروز هم زمان گذاشتم و برنامه ی هفتگی نوشتم. برنامه ریادی فشرده است و قطعا نیازمند اصلاح خواهد بود اما از روز اول که تقریبا 9 ساعت مطالعه ی مفید داشتم راضی بودم.
دوباره باید به جان مشاور کاربلدم دعا کنم که همینکه از مسیر خارج می شوم با تشر و جدیتش من را به مسیر درست برمیگرداند.
به هر حال کسی نمیداند چه اتفاقی در آینده خواهد افتاد. فقط باید تلاش کرد و بی اندیشه ی نتیجه از مسیر لذت برد و به خدا اعتماد کرد.
حس خوبی ندارم اما صرف آزمون دادن مهم نیست. مهم برنامه ی رسیدن به بودجه است که من پی اش را نگرفتم.
امشب نیکو تماس گرفت. دختری که خیلی دلم میخواست میتوانستم کاری برایش انجام بدهم اما نمیدانم چطور.
میخواست بداند فردا میروم سر کار یا نه.
میگفت خودت باید باشی نباشی خوب نیست.
نیکو یعنی نیکویی اثر خودش را میگذارد.
حس یک زندانی را دارم. زندانی که هیچ راه فراری ندارد. اطرافم را انرژی منفی و همهمه و بی تفاوتی نسبت به آنچه میخواهم پر کرده و من کنترلی روی هیچ کدامشان ندارم. اما باید روی خودم کنترل داشته باشم.
برنامه ام از دستم خارج شده و با برنامه ی مشاورم نمی توانم کنار بیایم. از من میخواهد یک روز در میان آزمون عمومی بدهم و این در حالی است که من هنوز در ادبیات ها و زبان فارسی کلی مشکل دارم. منطق و فلسفه را جمع نکرده ام. آمار و را نصفه خوانده ام و از ریاضی اول هم یک بخش را جا مانده ام.
در کنارش سر کار اصلاح رده برای رف خوانی را شروع کرده ایم. و تغییر شیفت ماهانه هم مشکلی شده افزون بر مشکلات دیگر.
در هر حال باید برنامه ی جدیدی بنویسم اما سرگردانم. دلم نمیخواهد به گزینه دو برگردم ولی از آن طرف کتابها را هنوز تمام نکرده ایم و نمیتوانم ولش کنم. این هفته آزمون است و من هیچ کاری برای آزمون انجام نداده ام.
در یک کلام دست و پایم را گم کرده ام.
اوضاع بدی است.
درباره این سایت